فروغ فرخزاد
Bathing آبتنی لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز پیکر خود را به آب چشمه بشویم وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش تا غم دل را بگوش چشمه بگویم آب خنک بود و موجهای درخشان ناله کنان گرد من به شوق خزیدند گویی با دست های نرم و بلورین جان و تنم را بسو خویش کشیدند بادی از آن دورها وزید و شتابان دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت عطر دلاویز و تند پونه وحشی از نفس باد در مشام من آویخت چشم فروبستم و خموش و سبکروح تا به علف های ترم و تازه فشردم همچو زنی که غنوده در بر معشوق یکسره خود را به دست چشمه سپردم روی دو ساقم لبان مرتعش آب بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست جسم من و روح چشمه سار گنه کار