Those Days / آن روزها

فروغ    فرخزاد  



Those Days

آن روزها
 
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم  سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
 
آن روزها رفتند
 آن روزها یی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
 
آن روزها رفتند
آن روزها ی برفی خاموش
کز پشت شیشه در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پکیزه برف من چو کرکی نرم
آرام می بارید
بر نردبام کهنه چوبی
بر رشته سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا آه
فردا
حجم سفید لیز
 
با خش خش چادر مادربزرگ آغاز میشد
و با ظهور سایه مغشوش او در چارچوب در
که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
فردا ...
 
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشق های کهنه خود پک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خک میکردم
 
*  *  *
 
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روز ها هر سایه رازی داشت
هر جعبه سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر
گویی جهانی بود
هر کسی ز تاریکی نمی ترسید
 در چشمهایم قهرمانی بود
 
آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع سکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز
 
بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
 بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
که می ریخت  باران بود که می ریخت  که می ریخت
 
*     *    *
             
آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان
و عشق
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد
 
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
 و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه
 
*   *    *
 
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
 از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
 با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه
کنون زنی تنهاست
کنون زنی تنهاست